پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
من شبیه مسیح
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 325
نویسنده : فاراب
f@ndoghestan

 

من شبیه مسیح میمیرم

بیدل و بی ضریح میمیرم

مثل شاعرشدن میان اوین

در غزلها فصیح میمیرم

همچو بوسه های بارانی

بر لبانت ملیح میمیرم

واژه ی از زمین نبودم من

پیش کم من قبیح میمیرم

از لبان تو واژه بسم اله است

تا بگویی ذبیح میمیرم

در همان بیت اولت ای عشق

مثل حشو ملیح میمیرم

فاراب




گلها
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 329
نویسنده : فاراب
گلهای پیراهنش

درآب افتاده بود

روی اسمان که در آب  پهن شده بود

اب میرفت ولی گلهایش را نمیبرد

رختها یش را میشست

باخود شعر میخواند

چقدر غمگین بود اوای محلیش

نمیشد فهمید 

گویا انقدرکلمات را شسته بود

رنگ رو نداشتند

ولی اوای حزینی داشت

میشد فهمید

هر اهنگش به اندازه البرز سنگینی داشت

شاید اب میرفت ازجوی

اگر میماند تالاب میشد

چقدر ملودیش هموزن نی چوپانها بود

زنی دیگر که یک تشت رخت سرش بود رسید کنارش نشست

همینور رختهایش را کنار جوی  آب میگذاشت

گفت

پسرت از سربازی امد

گفت نه لباسهایش را میشویم که امد بپوشد

اینهفته شیرواره مال ماست

پنیره کره برایش اماده میکنم 

ببرد پادگان اونجا با همخدمتیهایش بخورد

قاطری که بار هیزم داشت

سر بر چشمه گذاشت آب میخورد

قاطر مشزلفعلی بود

گفت دیشب گرگها به گله زدند

چند گوسفندد را بردند

غریبعلی میگفت

الان سر راه

زن ناگهان سربلند کرد 

گوسفندان ما نباشند

من پسرم میاید

نکند گوسفندان ماباشد

مشزلفعلی که سرش را به معنای نمیدانم تکان میداد

رفت

قاطرش سیراب شده بود

بارش هیزم درختان ارس بود

پر از هیجان ارسها

حجمی از گویشها

ذهن خشک ارسها پر از گفتگوی پیشینیان بود

فندقستانی میگفت

فاراب

شعرهای کالت را 

در تنورهای داغ داغهای ما میپزی

این نبود

رسم چشمه ها و علفها ودرحتان ارس

 

فاراب




صهیونیزم
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 326
نویسنده : فاراب
صهیونیزم است النگوهایت

تروریست است سر موهایت

رادیکال ' اصل خود مارکس تویی

مارکسیستی شده ابروهایت

فاراب




جاروی پندار
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 310
نویسنده : فاراب



هرکس باید یکددهکده داشته باشد
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 322
نویسنده : فاراب
هرکس باید یک دهکده داشته باشد

مثل فندقستان

هروقت خواست خیالش یا خودش

یا مجازش یا حقیقتش را لمس کند

هروقت خواست گله اش را هی کند

به صحرا برود گله اش را چرا ببرد

گاهی در شولای چوپانها بخوابد

نی زدن هایشان را گوش دهد

هرکس باید  دهکده اش یک ییلاق داشته باشد 

پایین دهکده اش یک قشلاق

کنارش شاهرودی داشته باشد 

هرکس باید دهکده اش مثل فندقستان یک ارزانی داشته باشد

پر از جنگل ارس

یک نیاوک داشته باشد مرغزار مرغان هوا

کوههایی داشته باشد

که باد در دره هایش بپیچد

خیلی از ما خالی از فندقستانیم

تهی از دهکده

تهی از نارون خالی از درختان تبریزی

تهی از انارها وانجیرهاو فندقها

خیلی از ما گله هامان را گرگ زده

خالی از کوهیم

چوپانهای درونمان خاموشند

سگ  های درونمان معدوم

نی های لال مفقود

عقیم ترین کلام صدای باد است

که دیگر نستعلیق ابر هارا

هاشور نمیزند

دهکده های مفقود در دلهای مجهول

لیقه های شب در اندوه باد میلولد

شب ها مفقود میشوند در صبحی که خورشید را گم کرده است

کتریهای بر اجاق سنگی بر کوهی جشن غزلهای هشیاری را دم میآورند

چگونه میشود در دل فندقستانی نداشت

انگاه عاشق بود

اگر فندقستان یا دهکده ای در دل ندارید

بدانید گرگهایی روزی درونوتورا دریده اند

بره های تو را برده اند

سگهای تورا فروخته اند

کوه های تورا معدوم کرده اند

درختان سایه هایشان الواح فشرده ی شبها شده اند

برخیز

به کوهستان عشق برو

بره ی ازجنس مهربانی

سگی از جنس بیداری

چوپانی و نیی از جنس هوشیاری

بیاور

مزرعه کوچک دلت  را کشت کن

فندقها.گردوها .انارها.چنارها سپیدارها

مخصوصا غزلها ومثنویها

بزودی

شعر میشود جهان تو

شعمور میشود جان تو

نور میشود

علفهای تو

بوی باران وبهار تنت را پر خواهد کرد

گله ها در درونت راه میافتند

گلهای درونت

هاشوردره های ذهنت میشوند

 

فندقستانی میگفت

فاراب

نی های ما بوی نفاق نداشت

دره هایما بوی نزاع نداشت

چنارهای ما

از ایستادن خسته نمیشدند

چه زمزه میکنی

که خستگی به مشام باغ خورده است

کوله ی شعرهایت را بردار

برو

........ ..................

مثنوی.........................................

نیلبکها همه شاعر هستتند

چشمه ها مان که مسافر هستند

دلمان پیش دل عنقا هاست

کوه هم جایگه درنا هاست

سارها شاعر تبریزیها

زاعها نغمه پاییزیها

ما به کوه رمه عادت داریم

ما به چوپان همه عادت داریم

گرگها گله ما رابردند

هرچه داریم همینها خوردند

ابرها طاقت ما میدانند

کو ها ساعت ما میدانند

ساعت گله بیداری ما

ساعت آخر بیماری ما

ماشب نشئه آخر هستیم

باز گفتند که کافر هستیم

رمه گفتند دمکراسی ماست

نه که یک گله احساسی ماست

دل به جمهوری دریاز زدیم

هرچه حق بود به ایجاز زدیم

تشت میکرد قلم در قانون

خون فزون شد دراین پیرامون

گله با واژه قانون خونین

گرگها حامل قانون در دین

سگ در این شایعه ها گم میشد

گرگ میشد نه مردم میشد

رقص باد وعلف و رود تمام

ازدرو کردن دل زود تمام

 

فاراب




عزل مثنوی
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 396
نویسنده : فاراب
@fandoghestanefarab




یلدا
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 337
نویسنده : فاراب
شب یلدا

شب های یلدای فندقستان

درازتر از گیسوان دلبران شماست

شب های فندقستان

همیشه یلداییست

فندقستانی ها روزهایشان نهفته در قلب هایشان

آرزوهایشان مثل یلداهای شماست

دلم گرفته است و ترک برداشته است از یخبندان

در انبساط و انقباض این شبها

ترک برداشته ام

دلم چیزی میخواهد

شاید، شعرهای حماسی مش حسینعلی باشد

یا شاید دلم

دود چپق عبدالعلی را میخواهد

یا شاید نگاه موشکافانه تفنگ سرپر خانعلی را

و شاید قصه های میرزاحسین را

نه فکر میکنم دلم یک نخ سیگار عمو صدرالله را

با مارک سیگار ویژه.

پاهایم یخ زده است

به یاد کودکیهایم

کفشهایم در برف های تنهایی جامانده است

یادم میاید کناری ایستادم

گل پاهایم را پاک کردم

کینه ها و دردها را در بقچه تنهاییم پیچیدم

با چوبهای فریادهای خموش

در زیر گل و لای واماندگی دفن کردم

اما پاهایم یخ زده است ، چیزی میخواهم

شاید کرسی گرم هیزم های ارس

یخ پاهایم را باز کند

بله پاهایم آتش کرسیی را میخواهد

که روی آن یک طبق انارهای سردارو به تو خیره شده اند

پندار فندق های دلها شکسته شده است

فندق های بیداری غفلت شکستن را فریاد میکنند

ناگهان فندقستانی وارد شد

خیالم برآشفته شد

گفت فاراب فندقستان اینجاست

و تو اینجا چه میکنی

مجهولاتمان را معلومات میبینی

ومعلوماتمان را مجهولات میبینی

تو فندق مجهول فندقستانی

فاراب مارا به تو نیازی نیست

ما مغفول مانده ایم و مغفول میمانیم

وبه مجهولات شما نیازی نیست

فاراب 1394/9/30

 

 




قمیشها
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 331
نویسنده : فاراب
دیروز قمیشها سوختند

نستعلیق صدای سوختن 

تحریر میشد

در پژواک قلمهای باد

در گوش دره ها

تلاوت خط ثلث تیرچوبی های سقف کومه ها

تحریر صدای شعله ها را

در حنجره های درد  جزر و مد میداد

دود از بالای کومه ها سیاه مشق امیرخانی را

از دمشق سوخته ما

به شام خرابه میکشاند

قلم فرشچیان شاید قادر باشد

سایه شعله ها را

در مظلومیت آواز رودخانه ترسیم کند

صدای کبکها وصدای تیر شکارچی 

باهم تمام میشوند

فاراب




شعرها چقدر نزدیکند
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 327
نویسنده : فاراب
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

❤️❤️❤️❤️❤️

شعرها چقدر نزدیکند

چله ای را که یلدایی است

طول موج صدای تو

مغناطیسم شکیبایی است

طیف چشمهای تو دیدم

میکرو موجهای گییسویت

ماورائ بنفش میماند

سینه ریز های جادویت

من که امروز تمام گردیدم

چند مگاهرتز صدات می آمد

من تماما شدم چون تو

طول موج فدات می امد

شعرها اتفاق میافتند

در شبانی که می آیی

عرض موج قدمهایت

میشنیدم تو اینجایی 

رادیو صدای اف ام بود

از خبرهای داغتو میگفت

ناگهان صدا قطع شد

میوه های باغ تو میگفت

چدولم عمودی بود

جای خالیت خالی است

من سه حرف میخواهم

جدولم همیشه تو خالی است

بازهم بگرد دنبالش

هی که میروی نمیایی

من سه حرف را گویم

جنسی از حرف شیدایی

باد هم دوباره میآید

رقص میکند علفهایش

عشق هم دوباره میاید

رقص امده به یلدایش

فاراب

 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

@fandoghestanefarab




چهارپاره یاسر قنبری
نوشته شده در 2 دی 1395
بازدید : 327
نویسنده : فاراب
حلق خود را 4 پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد

دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشت ها را - قشنگ - بنویسی

پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم که در این راه

تهِ خط از شروع معلوم است ...

(تلخ) مثلِ همین که می نوشی

واقعیت برای غمگین هاست

فال من را نگیر ... می دانم

زندگی قهوه ای تر از این هاست !

گفتی از غصه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم ؟

در سرم دردِ شب نخوابی هاست

دردِ (شک می کنم به ... پس هستم !)

افه شاعرانه من نیست

دستمالی که بر سَرَم بستم

دست بردار از سرم لطفا

حرف هایت فقط سیاهی داد

وقتی از (من) سوال می پرسند

(تو) جوابِ مرا نخواهی داد

شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و این همه سختی ؟!

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی !

حلق خود را 4پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است ...

ادبیات خانه ات باشد !!

- یاسر قنبرلو -